Skip to content

دردنامەای با زبان غیرمهابادی

نویسندە: بهزاد صیفی

آخرش حرف مردم نجیب آن شهر شریف که نامش یادم نمانده بود ، کار دستم داد.
(خەڵق ئەڵێن کفره، مەکە بەم تەڕحه مەدحی یاری خوت)
بردندم به محکمه. گفتند: بگو، گفتم: از چه و از کجا؟
گفتند: مگر یک زن چقدر ارزش دارد که کعبەاش دینت شد؟
گفتم: من فقط خواندمش. یک شاعری گفته بودش.
گفتند: کدام شاعر؟
گفتم: بزرگوار من که یادم نیست کی مردم؟ کجا مردم؟ چرا مردم؟ و گفتم: یادم نیست کدام شاعر؟

گفتند: هزارهزار از مردم شهری به نام “مهاباد” آمده اند به داد و شکایت از تو. یکباره تنم لرزید از شنیدن نام مهاباد. یادم آمد، خوب یادم آمد.


گفتم: بله بله مهاباد، و بغضم گرفت.
پرسیدم: چرا؟ گفتند: می گویند تو دودینشان کرده ای و تو مستیهایشان را همیشگی کرده ای.
با تعجب پرسیدم: من؟
گفتند: هنوز هر عصر یک مهاباد مست میشود از صدایت. یک مهاباد بد مست.

گفتند:
-نوشتەاند که اگر تو نبودی ما لب به این حرام غم‌افکن نمی زدیم.
-نوشته اند که نصف مستی شراب مهابادیان در شنیدن صدای توست.
-نوشته اند اگر این صدای مخملی نبود، ما حالا حالمان خوبتر بود
-نوشته اند که صدای تو کاری کرده با دلهایمان که مستی دیگر از سرمان نمی پرد.

گفتم: خب بزرگوار خودتان دادید. و من هم خواندم.
گفتند: در شکایت آمده که تو باعث شدی همه مردم آن شهر، عاشقی یادشان برود. باز باتعجب پرسیدم من؟ گفتند: اهالی یک محله شاکی شده اند که آرام و قرار نداشتند از شلوغی خانەات.
گفتم: خب بزرگوار مهمانداری کردەام.

گفتند: خانمی شکوه کرده که راضی نبوده و تو برایش خوانده ای.
گفتم خانم؟
گفتند: بله خانمی به نام “مریم”. یکباره آلزایمرم کم شد و زیر لب گفتم ئای مرێم سابلاغی لێرەش؟
گفتند چه گفتی؟
گفتم: با خودم و او بودم.
گفتند: اینجا باید فقط با ما باشی.
گفتم: به جان بزرگوارتان قسم، مهابادیان دوستم داشتند. قدرم میگرفتند و برسر مجلسشان جایم بود.
گفتند: زنده ات یا مرده ات؟ گفتم یادم نیست.

گفتند: در فلان روز، فلان سال، در فلان کوچه مهاباد، در یک عروسی، نام “انتها” آوردی.
گفتم: یادم نیست.
گفتند: انتها خانم شاکی شده که عاشقت شده بود و تو راندیش.
گفتم: یادم هست.
گفتند: بگو.
گفتم: “ئامین” گیان عشق من بود. من عاشق پیشه نبودم.
گفتند: ایشان که مادر بچه هایت بود؟
گفتم: اول عشقم بود بعد مادربچه هایم.

آنروز ساعتها در آلزایمر و هوشیاری شنید و شنیدند و حکم ها بریدند و او با جان دل قبول کرد.
اما، به خدا قسم قرار نبود که مهابادیان شریف، علت مستیشان را بگذارند به پای غم و درد صدا و دل (محمد ماملی).
قرار نبود مهابادیان همین چند بزرگوار حالا زندەشان را این همه مهجورانه و غریبانه ببینند و بعد گلایه کنند.
قرار نبود مهابادیان عزیز این مقدار غریب شوند در مهاباد خودشان.
قرار نبود درد کاری با من بکند که غم نان آواره هزار جایم بکند و حکایتهای مهاباد نجیبم را با این زبان غیرمهابادی ام بنویسم.

بابەتی پێوەندیدار